Saturday 27 May 2017

کار، معنا و بی معنایی


آیا ما از کاری که می کنیم معنا می گیریم؟‌ آیا ما همان کاری هستیم که می کنیم؟‌ آیا دوست داشتن کار مهم است؟ این سوال خیلی از ماست. خلیلی از ما. نظر شخصی من این است که جواب به همه ی این سوال ها منفی است. از قضا کتابی دارم می خوانم به اسم کار کردن مرد مرده در باره ی کار و معنای کار. کتاب بسیار تاریکی است. بیانه ی کوبنده ای علیه شرایط کار در نظام سرمایه داری. موافق یا مخالف ایده ی کتاب بودن به کنار، چنان نثر گیرا و شعر گونه ای دارد که نفس آدم حین خواندنش می گیرد. این ترجمه ی من است از چند پاراگراف آغازینش:‌




یک شروع مناسب برای کار ما، لالایی سیاه فرانکو (بیفو) برناردی است در یوتوب به نام در انتظار سونامی. با نثری روشن که شعر و تئوری را به هم آمیخته، و نگاه تیز هنرمندانه اش، جدا افتادگی و تنهایی وضع حال ما را به تصویر می کشد. در غرب رو به استحضار، آمیخته به جنگ، خستگی ذهن، تحلیل رفتگى مالی و در عین حال شور شعف برای کار کردنی که از معنا تهی است، ما تبدیل به موجوداتی سرگردان شده ایم که از حس بی معنایی به جان آمده اند… و انتظار می کشند...


بیفو آوازش را اینطور شروع می کند:‌ پیش از آنکه سونامی به خشکی بزند، می دانی که چگونه است؟ دریا به عقب می نشیند. و به جا می گذارد صحرایی بی جان را که در آن جز برای شک و اندوه جای دیگر نیست. ولی آنچه واقعا هراس افکن است این است که اتفاقی بسیار بد تر در انتظار ماست. که هنوز واقع نشده. در این حال، ما در میان این ساختار اجتماعی رو به احتظار سردرگم مانده ایم و در صحرای نشانه های منقرض شده و تنهایی حماقت بار آرام آرام نفسمان را از دست می دهیم. و اما آن موج! هر چند همچنان دور از ماست، به آن اندازه نزدیک هست که تمام هم و غم روزمره مان را پوچ و عقیم نشان بدهد. آگاهی از وجود این موج، و این که به قطع موجودیت مان را در خواهد نوردید ، حس وظیفه ی ما به کار، به آفرینش، به مصرف، استراحت و شاد بودن، به اخلاقی بودن و فرمان بردن -- و در کل، رانه ی ما به حیات، همه و همه را بی اهمیت می کند. دیگر تقاضایی نیست. در این حال تنها کاری که باید بکنید آن است، آن طور که بیفو نتیجه می گیرد، که مطمین بشوید حرف های درست برای گفتن دارید و لباس های مناسب برای به تن کردن، قبل ار آن که موج همه چیز را بشوید و با خود ببرد.

Friday 17 March 2017

جام ناتمام لب ریخته


مغازه ای یادم هست در اهواز که یک دهنه ی کوچک داشت. درش یکی از همین کرکره های بی نهایت معمولی بود که لوله می شوند بالا و موقع اتمام کار با یک دسته ی چوبی می کشندشان پایین و قفلشان می زنند و می روند. 
مغازه ی بسیار کوچکی هم بود. در این مغازه  هیچ چیز خاصی نبود: یک مرد بی نهایت معمولی چهل و اندی ساله بود. یک میز فلزی اداری داشت که همان جلوی در دکان گذاشته بود. از همین میز های خاکستری که با ورقه های فلز ارزان می سازند و روی سطحشان پستی و بلندی رنگ هست و برجستگی های فلز. این میز ها همه شان انگار از بدو تولید قدیمی اند. رویشان گاهی لایه ی پلاستیکی نازک و سیاهی هست که همه اش کنده کنده می شود، و گاهی همان لایه ی درب و داغان را هم ندارند. چهار پایه شان هم همیشه نا-هم-اندازه اند. بگذریم. روی این میز تنها ابزار این دکان بود: یک ترازوی قدیمی معمولی. با چند تا وزنه. یک کفه این ور-  یک کفه آن ور. زرد و برنجی و لق لق زن و پیر. ترازوی خسته ی پیر معمولی. دیوار ها: نه عکسی و نه رنگی. نه حتی افسرده یا تکراری. صرفا معمولی و بی اهمیت: دیوار بود که دیوار باشد نه که جای قابی یا جای نوری. یا دیواری که کسی را از کسی جدا کند. یا که پنجره ای در آن باشد. هیچ و هیچ. صد در صد دیوار. دیوار. سقف:‌ سقف معمولی با یک لامپ آویزان. سقف که تنها سقف باشد . همه چیز در خالص ترین حالت خودش. فروشنده که فروشنده باشد و نه هیچ چیز دیگر. ترازو که ترازو باشد. تمیز و خالص و خاکی و به-اصل-نزدیک. تنها یک محصول توی این مغازه بود:‌ کلوچه ی خرمایی که رویش زیره  می زد. خوشمزه بود. بی نهایت. ولی حالت معمولی و صلبی داشت. خشک و ترد بود مثل چوب درهای قدیمی. مثل ترک خوردگی توی گِل. دست پیر مردی که بی رمق و بی نا نیست، بلکه خشک شده است: صعب شده است:‌ پوستی که زیر آقتاب و عرق تلاش کرده باشد و بر دستی نشسته باشد و آن دست در نگاه از فولاد سخت تر به نظر بیاید. نه برای اینکه سخت است در ظاهر. این مهم نیست. برای اینکه روحی که در پس این دست و این پوست نشسته است با شکل پر حرارتی منجمد و متجسد شده است. مثل چوب درختان معظم هزاران ساله در جنگل های دور:‌ روحشان سخت و صلب اما پر ترک شده است. روحشان آبی ندارد. روحشان تنهاست و معنایی ندارد. درونش هیچ نیست جز سختی و خشکی و ترک، و تلاش و داغیِ متجسد: که سنگی است تمام.
سنگ  است و تمام سنگ و تمام سنگ. اما ترد و شکننده. هراسناک اما رقت انگیز.



کلوچه، مانند همین ها بود. و همین. تمام. نه کمتر و نه بیشتر. بسته بندی هم نداشت. کلوچه ی خرمایی اصل و خالص. از یک ظرفی که کنار داشت در می آورد و با ترازو می کشید و تمام. تمام همین بود و با همین حرکت همه ی  پروسه ی مدیریت زنجیره ی تامین، منابع انسانی، بازاریابی،‌فاینانس، حسابداری، کنترل کیفیت و کذا و کذا همه اش تمام می شد. کیش و مات! مثل تمام چیز های صلب و استوار دیگر دود می شد و به هوا می رفت. 
با پدرم گاهی می رفتیم از او کلوچه می خریدیم. من همین طور به او زل می زدم. می توانستم ساعت ها این فضای درک نشدنی را نگاه کنم  و همچنان بهت زده بمانم. هنوز که یادش می افتم نمی فهممش. بی معنایی ای نیست. کار به معنای خالص کار. استثماری نیست. حضور در بی پرده ترین وجهه ی خود. ولی معنایی هم نیست. اینجا کنش هست در ذات خودش، و در حضور نا آلوده ی حضرت خودش:‌ شفاف ترین حالت کار، و خالص ترین وضع انسان به مثابه  تمامیت ماشین:‌ نه چرخ و دنده. نه پیچ و فنر برای نظامی بزرگ تر. بلکه جهانی از کنش خالص از خود و برای خود و در عین حال خالی. و معمولی. و نیمه پیر،‌ و خاکستری.  تمام است و کمال. اما در خودش خالی است و آنچه در دنیا می پراکند --کلوچه هایش-- فرزندان بی حاصلی و بی معنایی اند. چرا که از دکان بی معنایی می آیند. از دیوار هایی که تنها دیواراند. از سقفی که تنها سقف است. از میزی که تنها میز است. از کسی که می داند چه می خواهد بکند و همان است. و ابزار دیگرانی هم نیست. و حتی یقین به تمام بافت هایش پیوند خورده است. اما بی رنگ. بی صدا. شفافیت بی نهایت و  بی معنایی متکثر. یا آن طور که شاعر می گوید:‌ جامِ ناتمامِ لب-ریخته است. و همان طور که ادامه می دهد:‌ ناتمامی از آن آویخته است.    

Sunday 5 March 2017

انسان در جستجوی معنا

چه چیزی زندگی را معنا دار می کند؟ تلاش و دست یافتن به موفقیت؟‌ انجام کاری که دوست می داریم؟‌ کار مفید کردن و بهبود زندگی خویشتن و دیگران؟‌ آیا حتی معنا یافتن در کنش-گری است یا وضعیتی ذهنی است؟  چند بحث را در زیر می نویسم. 

یک- تازگی کتابی خواندم به نام جستجوی انسان برای معنا. اثر ویکتور فرنکل. ویکتور فرنکل روانشانسی بوده است که گرفتار دستگاه نازی های آلمان می شود و سالها را در اشویتز می گذراند. در تهدید هر روزه ی مرگ و کوره های آدم سوزی، در بی غذایی و بیگاری و بیماری و جنگ و هراس، او چیز هایی پیدا  می کند که به زندگیش معنا بدهد و زنده بماند. و این یافته ها را بسط می دهد به اطرافش و اطرافیانش:‌ چگونه کسانی زنده از کمپ بیرون می آیند و چه کسانی نیستی را به هستی ترجیح می دهند. به بیان ویکتور فرنکل، رانه ی انسان برای حیات جستجوی معنا و معنا یافتن است. در تضاد با فروید که می گوید رانه ی اساسی حیات کسب لذت است، یا دیگرانی که نیروی بنیادین را کسب قدرت می دانند. معنا در درجه ی اول اهمیت است برای ادامه ی حیات و  برای لذت بردن از حیات.  
در ادامه می نویسد که معنا یافتن با تعریف مسئولیت امکان پذیر است:‌ کاری که می توان در مقابل زندگی - در مقابل این فرصت پیش رو انجام داد همان ادای مسئولیت است و بس. زندگی شرایط خودش را پیش روی انسان می گذارد و انتخاب درگیر شدن با شرایط و بهتر کردنش بازتاب مسئولیت انسانی ماست و در نتیجه موجب معنا یافتن. 

ویکتور فرنکل و همسرش

مطمئن نیستم. ولی چند تصویر کتاب را بسیار دوست دارم. تصویری که هیچ وقت از یادم نمی رود این است:  زندانی ها را توی قطار می کنند. صد ها و صد هایشان را. تا ببرندشان به کمپی دیگر. و همین طور می روند و می روند و حسابی دور می شوند. داخل قطار وضع بدی است. جای کم و بی غذایی و چرک و غم. تا می رسند به جایی میان راه. پیاده شان می کنند. وارد قرارگاهی می شوند در وسط مزرعه ای که از پنجره اش تا دور دست ها را می شود دید. پس از ماه ها زندگی میان سیمان و آهن، و در نزدیکی کوره های هراس، می رسند به جایی که لا اقل منظره ای دارد. شب است. غروب خاکستری روی دشت پهن شده. از دور، از فراسوی تپه های سبز و کبود و روستایی، جنگلی پیداست و در کبله ای در کنار این جنگل چراغی روشن. 
ویکتور فرنکل از پنجره به این منظره نگاه می کند و ناگاه تصویر همسرش به چشمش می آید. می شود گفت که به جانش می افتد. همسرش را که دیگر نمی داند کجاست می بیند. آیا زنده است یا مرده؟‌ می داند که آلمان ها او را گرفته اند و برده اند اما نمی داند کجا و نمی داند که در این لحظه حالش چطور می تواند باشد. ولی او را می بیند. تصویرش را با چنان وضوحی می بیند که می تواند لمسش کند. در قلبش، آن طور که می نویسد، پس از ماهها چنان شوری به راه می افتد که در می یابد در ذات زندگی و نهاد انسان، عشق نهفته است و همین است که پیش می بردش برای ادامه زندگی. جمله  ها و جمله ها می نویسد بعدش. توصیف گر قدری ست. مترجم انگلیسی کتاب هم نثر کشنده ای دارد. بگذریم. فرنگل در همین حا، و در انتهای رویا، پرنده ای را می بیند بیرون از پنجره که او را نگاه می کند، از زمین پر می گیرد، پرواز می کند و می رود. 


دوم- کتاب دیگر: در نهاد انسان نوشته ی استاد جانورشناسی دانشگاه هاروارد  ادوارد ویلسون. نمی خواهم وارد بحث تکنیکال این کتاب بشوم. ولی کتاب با این سوال اساسی شروع می شود:‌ ما همه می خواهیم جامعه مان را و زندگی بشر را بهتر کنیم. این معنای کار ماست. این اهمیت ما است. ما می خواهیم که آدم های مفیدی برای جامعه باشیم. همین میل نشان می دهد چقدر در پس و پشت زندگی انسان بی معنایی موج می زند. این حقیقت و این میل به خودی خود نشان دهنده حفره ای عمیق در وجود انسان  و هستی انسانی او است:‌ اگر هیچ مشکلی در دنیا وجود نداشته باشه آن وقت معنای زندگی ما چه خواهد بود؟ 
بگذارید مساله را کمی باز کنم:‌ فقر، گرسنگی، بی عدالتی، فراگیری ظلم  و ستم و جنگ و جور دنیای ما را پر کرده است. بشر قرن ها تلاش کرده این زخم ها و کاستی ها را ریشه کن کند و البته بسیار هم در این کار پیشرفت کرده است. فرض کنیم حالا که به جایی رسیده ایم در آینده که تمام این ها حل شده اند:‌ بیماری ای نیست،  فقر  نیست و جنگی نیست. در این حالت ما چه کار خواهیم کرد؟‌ به عبارت دیگر، دیگر مساله ی بنیادینی وجود ندارد که بخواهیم با تلاش آن حس وظیفه و مفید بودن و اهمیت کنیم. به همین سادگی. پس چه می شود؟‌ این پوچی اساسی و این خلا چگونه قابل پر شدن است؟


سه- سوال:‌ چه می شود اگر جواب به این پرسش اساسی در رد دو فرض اساسی باشد که پیش فرض ما برای هر گونه جستجوی معناست؟ این دو فرض این اند:‌ معنا یا در کاری است که می کنیم، یا آن را باید در خویشتن خویش بجوییم. اما چه می شود اگر معنا گرفتن از کار و کنش نیاید و نیز آن را در درون هم نشود جستجو کرد؟‌ رد این دو فرض غیر بدیهی تنها من را به یک نتیجه ی منطقی می رساند. معنا در دیگران است. در نگاه کردن، گفتگو کردن، یافتن و شنیدن دیگران . معنای زندگی -- به احتمال بسیار زیاد-- خاصیتی بازتابی دارد:‌ معنا یافتن به حضور دیگری نیاز دارد و معنا در دوست داشتن، کشف کردن، و رسیدگی به دیگری شکل می گیرد. در این وضع، مکالمه مهم است. شنیدن و درک کردن مهم است. با هم بودن مهم است. 
 این ایده دو مساله ی بالا را هم حل می کند‌. در مقابل دیگران است که مسئولیت عینیت می گیرد. و دو- اگر تمام مشکلات دنیا حل بشود، باز هم هیچ از ضرورت دیگری، گفتگو و مشاهده کم نمی شود. 


Thursday 8 September 2016

قبیله


کتابی را گرفته ام دستم در کتاب فروشی به اسم قبیله. نوشته سباستین یونگر. می نویسد که در تمام سالهایی که بشر  روی کره خاکی بوده در قبیله زندگی کردن توی روانش و خونش جا گرفته. یعنی نمی تواند جدا بیافتد از دیگرانی که از خود می داند. می نویسد که خانه، جایی است که در که می زنی باید راهت بدهند داخل. قبیله اما جایی است که تمام اعضایش وظیفه خودشان می دانند نانشان را تا ذره آخر با دیگران قسمت کنند.  کنار هم می جنگند، کنار هم می خورند، کنار هم می برند و می بازند، می زیند و می میرند. و این، مهم ترین خاصیتش به قول نویسنده این است که به تک تک افراد قبیله حس مهم بودن می دهد. فرد حس می کند که اثری دارد روی زندگی بقیه. که وجودش، در تقسیم و مشارکت، و در یاری و فداکاری روی مرگ و زندگی دیگران اثر گذار است. 

اما زندگی مدرن ضرورت زیستن قیبله وار را به شدت کاهش داده و بلکه آن را بالکل غیر ضروری کرده:‌ خطری دیگر وجود ندارد که بر اساس آن مردمی بخواهند متحد شوند. از کودکی خودش می نویسد که در یکی از شهر های کوچک اطراف بوستون بزرگ شده. در آنجا خانه ها بزرگ اند و از هم دور. بینشان مزرعه است و زمین خالی. کسی کسی را نمی شناسد. لازم هم ندارد که بشناسد. هر چه بشود، که نمی شود، پلیس و آتش نشانی و خدمات شهری حاضر به خدمت اند. لزومی ندارد، به بیان دیگر، که مردم برای این که زنده بمانند، یا حتی برای این که کارشان انجام شود هم-بسته شوند. از نظر اقتصادی همین کافی است:‌ نیازی وجود ندارد پس اتفاقی نمی افتد. 

  سباستین یونگر

زندگی مدرن به ما القا می کند با تمام توان که دیگر موجودات مهمی نیستیم. هزاران نفر بیرون از ما، در خیابان ها و تلویزیون، توی اینترنت، توی میلیون ها کتاب، در صدای خیابان و در همهمه ای لایتناهی با هم  جمع شده اند تا ما کم اثر شویم. تنها چیزی که در جدایی رشد می کند و می بالد تنها تر شدن ماست. و سکوت ما. نویسنده می گوید که آرزو می کردم گرد بادی، زلزله ای بیاید در شهرمان:‌ نه برای اینکه ویرانی بار بیاید بلکه برای اینکه یک بار انسجام و اتحاد را از نزدیک تجربه کنم.

دست آخر باور ندارم که بی اهمیتی یعنی بی عملی. یعنی بی اهمیت شدن ما برای این نیست که کار مهمی نمی کنیم. به عبارت دیگر، باور ندارم سکوت یعنی بی صدایی. سکوت، یعنی بی معنایی. بی اهمیتی هم همین طور:‌ یعنی هر کار مهمی هم که بکنی تهش معنایی نبینی.
 سکوت و بی اهمیتی مانند هم هیچ کدام وضعیت های ذهنی نیستند بلکه ناشی از عینیت جامعه-شناختی و اقتصادی مایند. نظامی که در آن زندکی می کنیم و آن را به عنوان شکل بدیهی زندگی می پذیریم تعیین می کند که چه مقدار بی معنایی، چه مقدای بی اهمیتی (و به زعم من چقدر سکوت)‌ در زندگی باید چشید. 
سکوت یعنی وقتی تمام رادیو ها با صدای بلند یک صدا را تکرار کنند. یعنی وقتی تکلیف همه چیز معلوم است و منطق جهان-شمول اقتصادی بر تمام کنش های ما حکمفرما بشود. سکوت یعنی نشنیدن، نگفتن، و وانهادن. چندان جستجوی معنا در درون فایده ندارد. شاید همان گفتگو در جمع بوده که معنا می ساخته و سرشاری. نمی دانم. اما معنا توی سکوت ما جدا افتاده و رها شده و از دست رفته است. 

Sunday 14 August 2016

صدا های اینجا و آنجا


در مونترآل که رادیو را روشن می کنی همه جور موزیک هست:‌ دو تا کانال کلاسیک عالی دارد. دو-سه تا جز که با کارهاش با دقت فراوان انتخاب می شود. آنقدر که می نشستم و کار ها را پیدا می کردم و بار ها باید می شنیدم. یک کانال داشت که موزیک به هر زبانی پخش می کرد. کارش موسیقی ملل بود:‌ افریقا و هند و فرانسه و همین کبک  و بقیه کانادا. و باز هم جز خوب و پاپ خوب. یک کانال داشت که یونانی پخش می کرد و اسمش مایک رادیو بود. رادیو کلاسیک هایش عالی بودند. نه تنها کلاسیک و رومانتیک و مدرن فراوان داشت، بلکه از آهنگساز های متاخری که به سبک کلاسیک و رومانتیک می سازند و می نویسند هم بسیار پخش می کرد. شاهکار هایی مثل فرشته  ای که می گذرد از آلن لفور (همین زیر ویدئویش را می گذارم). بگیر و ادامه بده. شنبه بعد از ظهر دو تا از این رادیو ها شاهکار هایشان را می گذاشتند. می نشستم کتاب می خواندم و اینها کار هایی پخش می کردند که رسما آدم را دیوانه می کرد. ...


فیلادلفیا:‌ کلی جستجو کرده ام. تقریبا همه رادیو ها یک چیز پخش می کنند:‌ پاپ روز. پر فروشها و معروفها و همین. یکی دو کانال رپ و هیپ هاپ هست که آنها هم وسط کار رها می کنند پاپ روز پخش می کنند. توی تاکسی می نشینی همین موزیک است توی مغازه همین است توی خانه همین است. همین طور پنج شش تا کار است که همه روز صدای همین هاست. دنیای همین هاست. همه همین ها را زیر لب زمزمه می کنند بدون اینکه بدانند. همیشه توی ماشین. فرمان را می چرخانی و موزیک تکراری را زمزمه می کنی. اگر سی دی هایم نبود و اسپاتیفای نبود و دسترسی اینترنتی به رادیو های مونترآل نبود سکوت را قطعا ترجیح می دادم.

یا موفقی که صدایت همه جا هست. یا مطلقا نیستی. بازار صدا ها بسیار شلوغ است ولی بسیار کم عمق. این هم از تصمیم بازار در تخصیص بهینه ی موزیک که رسما خرابکاری از آب در آمده..

زندگی به پیش می رود و باید رفت. ترجیحات زمان واضح اند. می گویند که شکل زندگی را باید انتخاب کرد و تلاش کنی به اندازه کافی می شود. ولی کاملا هم این طور نیست. جای درست می خواهد. گاهی حتی تلاش بسیار، دور می کند و نا ممکن.

Wednesday 6 April 2016

در جوی آب و پیچ جاده

زندگی ما در ذهن ماست، با صدا و تپش و خواستن. ولی آنها زندگی از جلو چشمشان می گذشت. حدسم این است که زندگی توی کوچه بوده زمانی بجای ذهن. همین بوده. حتی نه چندان دور که به یاد هم دارم. زندگی رد شدن بی صدای آدم ها، صدای چرخ ماشین و دوچرخه و گاری بود. صدای رد شدن باد از درخت.  فروشنده ای دوره گرد.

در پس همه اینها باید سکوتی بوده باشد. سکوتی که در ذهن دکان داری که نشسته است و به خیابان و عبور نگاه می 
کند می گذرد. سکوت و سکونی که در گذرِ پیش رو می آمیزد و شمارش ثانیه ها را به اتفاقی ملموس، دیدنی و چشیدنی بدل می کند. یا سکوت در پس ذهن کودکی بوده که می دود. که تنها می خواهد بدود و باد بیاید و تمام. نه، صدای صفحه-کلید در ذهنش نقش نمی بندد. صدای کلیک های ماوس سر تا سر روزهایش را تسخیر نمی کند. جهانی از کنارش می گذرد و زمان تنها در گذر و عبور بدن از میان جهان است که معنا می گیرد. ولی تمامِ این گذر و این نگاه عوض شده است.

 امروز، روزگار اضطراب است. همه چیز بافته شده در سیالیتی پر هیاهو. در ذهن سکوت و سکونی نیست: برنامه  و تصمیم و رسیدن و نرسیدن. یافتن و نیافتن لذت و رضایت. تعریف همه چیز از آغاز. تردید در درستی و اشتباه. تردید در فهم گذشته و آینده. و شک در اینکه زندگی را به کجای این تافته ی پر نقش و نگار، و در عین حال هزار پاره، باید دوخت.
زندگی ما در نظامی معنا می گیرد که خودش را باید هر لحظه نو کند. هر ساعت از ساعت پیش تبری بجوید و همه چیز به سرعتی سرسام آور قدیمی و نخواستنی  بشود. وما گیج. ما  نگاه.

یادم هست داستان کوتاهی می شنیدم. که تعمیرکاری دکان تعمیرکاری اش را سر پیچی بنا کرده بود و از جلو دکانش جوی آبی می گذشته. درختی و آبی و مغازه ای. ماشین کسی خراب می شود و پیش این تعمیرکار می رود. در همین حین که دارد ماشینش تعمیر می شود می رود می نشیدن لب جوی و غروب بوده. آبی می زند به صورتش. نگاه می کند و می بیند که چه حال خوشی دارد. بر می گردد مشتری و به تعمیر کار می گوید که چه حال خوشی دارد این جوی آب و این پیچ جاده. تعمیر کار منقلب می شود و پیشش می آید که بله کاملا درست می گویی. هزار بار خواسته ام از اینجا بروم به جایی دگر. ولی هر بار این جوی آب را می بینم پیچ جاده را می بینم نمی توانم. سست می شوم و می گذرم از خیرش. نمی دانم که چیست که نگهم داشته ولی نمی توانم. و می مانم و نگاه می کنم...
*
 زمانه، زمانه گذشتن است . زمانه سردرگمی است حالا. درخت و جوی آب هست. اما این روح چهل تکه زمان -که ما را با   خود می برد- چه بی صبر است و بی قرار. در این جای خالی ماندن و نگریستن.

Monday 28 December 2015

نا برابری بی انتها


این شماره فارن افرز بالکل در باره نابرابری است. چندین مقاله دارد خوب و بد. یکیشان بسیار جالب است  به اسم نابرابری و مدرنیزاسیون. نوشته رانلد انگلهارت. بحث جالبی است. خلاصه اش می شود این:‌ همان طور که تامس پیکتی در کتاب سرمایه در قرن بیست و یکم نشان داده، نابرابری و خاصه حرکت به سوی نابرابر تر شدن در ذات سرمایه داری است. بحث پیکتی آن است که از ابتدای فراگیر شدن سرمایه داری همان اواخر قرن هجده و اوایل قرن نوزده، جوامع همیشه در حال نا برابر تر شدن بوده اند. فاصله اندک ثروتمند در راس هرم ثروت با انبوه قرار گرفته در میانه و پایی آن همیشه در حال افزایش بوده. دوره ای استثنایی هر چند در این میان وجود دارد و آن دوره حوالی جنگ اول تا اواخر جنگ دوم است. این دوره، به زعم پیکتی، استثنایی است چون تحت تاثیر شوک های رندم قرار گرفته:‌ جنگ و بحران های اقتصادی که سرمایه را به نابودی می کشند. پس از آن همچنان این نا برابری رشد خواهد کرد همان طور که همیشه این طور بوده. 

یک روبات نوشابه فروش

انگلهارت با ایده کلی پیکتی موافق است:‌ نابرابری همواره رشد می کند و با دید اقتصادی همیشه هم همین طور خواهد بود و بد تر هم خواهد شد. ولی داستانش برای اینکه چرا در آن دوره استثنایی نابرابری کمتر بوده یا حتی در حال کم شدن بوده متفاوت است:‌ برای اینکه قصه اش را درست و راست بگوید همان اول کار می رود به اجداد قدیمی ما در صد ها هزار سال پیش. شکارچی- گردآورنده ها یا آن طور که من می شناسم انسانهای وحشی شکارچی با زندگی گروهی.  در این جامعه نابرابری وجود نداشته چرا که اختلافی در توانایی افراد نبوده است. توانایی اصلی شکار است و همه در شکار تقریبا برابر. قدرت متمرکز سیاسی ای هم نبوده. در قدم بعد جوامع کشاورزی لازم داشته اند که قدرت متمرکز به وجود بیاورند چرا که شهر ها واحد های بزرک انسانی بوده اند که احتیاج به نظم دهندگی دارد. همین است که قدرت سیاسی در طبقه ای تجمیع می شود و این در ذات خود نابرابر اقتصادی را هم به همراه می آورد. به عبارت دیگر، انگلهارت ریشه نابرابری را در تفاوت سطح قدرت سیاسی می بیند. ادامه می دهد. در دوران صنعتی شدن (پس از اتقلاب صنعتی)‌ این فاصله همچنان فزونی یافته چرا که طبقه سرمایه دار قدرت بیشتر پیدا یافت. اتوماتیزه شدن همه کار در دوران مدرن تنها اختلاف قدرت را بد تر می کند:‌ نه تنها کار های کم مهارت جایگاه و معنایشان را از دست داده اند، بلکه کار هایی که نیاز به فرایند های ذهنی پیچیده و تخصص انسانی بالا دارند هم در معرض خطر اند. برنامه هایی درست شده که بسیار بهتر از یک وکلی می تواند به شما مشاوره بدهد. در دنیای فاینانس و سرمایه گذاری هم سیستم های خود تصمیمی گیرنده خیلی از معاملات را توصیه می کنند و خودشان هم به انجام می رسانند. حتی پزشکی هم در این میان مستثنی نیست:‌ برنامه های جدید تشخیص بیماری ها را بسیار اتوماتیزه کرده و چیزی نمانده که کاملا این کار عملی شود. بماند که ربات های جراح هم در راه اند. حاصل اقتصادی این وضع کاملا مشخص است:‌ ثروت تنها در دست اقلیتی بسیار محدود تجمیع خواهد شد. 

تنها در دوران استثنایی میانه قرن بیستم این آگاهی سیاسی طبقه متوسط و پایین است که می تواند به بالا فشار اورد و برابری بیشتری را فراهم کند. مثالها فراوان اند در این دوران. فراگیر شدن مارکسیسم، حساس تر شدن سیاستگزاران روی خواست های طبقه متوسط و فقیر . چرا که اینها دیگر وارد چانه زنی سیاسی شده بودند. ما حصل عینی اش می شود برنامه های رفاه اجتماعی، بیمه همگانی و غیره. ولی این وضع بر می گردد. با تلاش بی وقفه طبقه های بالا دست و شکست ایدئولوژیک چپ ها.  مقاله بحث مفصلی هم دارد در جهت گیری های سیاسی معاصر در این بخش که می گذرم. خلاصه اینه در چشم اندازصرفا اقتصادی امیدی برای خلاصی از این وصع نیست. کم کردن این نابرابری اراده سیاسی می خواهد. که احتمالا با تلاش های اخیر و بحث هایی که می شود، ممکن است به زودی به وجود بیاید. البته من فکر می کنم حاصل این اراده سیاسی که انگلهارت می گوید به طور عینی و عملی همان مالیات جهانی بر ثروت بشود که پیکتی توصیه کرده. کلا ارتباط جالبی بین حوزه های مختلف بوجود آمده بر سر این موضوع.